دل نوشته هایی به وسعت بهار | ||
ناجی تمام خوبی ها شانه هایم سخت سنگینی می کند و احساس می کنم پشتم زیر خروارها بار در حال خم شدن است ای غایب از نظر می دانی نمی دانم چرا عطش سرخ نگاهم را نادیده گرفتی.گلایه ندارم بلکه مصمم تر در کوچه های انتظار به جستجوی حضور ابدیت می گردم. دیگر خسته شدم از این که نگاه سنگین پونه ها را یدک بکشم.اخر دیر زمانی است عطر دلاویز خود را به جویبار نمی بخشند و می گویند هیچ حضوری صاف نیست. کوه ها راز استواری را با ابرها که می گذرند پچ پچ می کنند.دیگر همه از همه جا بریده اند.کودکان طرح درد را ترسیم م کنند وانسا نها در به در دنبال کیمیا!همان صداقت دیرینه می گردند. اخر مگر نمی دانی به یغما برده اند تمام هستی نیلوفر را و به یادگار سیلی محکم بر صورت او نواختند.مگر کبودی صورت نیلوفر ها برایت اشنا نیست؟ مگر تو شاهد نیستی که چگونه لاشخوران وحشی به نسل کشی پرداخته اند ان هم در سرزمینی که قبله ی اول محمد رسول الله بود! چه حکمتی در غیبتت هست که ما از فهم ان عاجزیم؟ بیا... بیا که دیگر ضریح چشمانم جایی برای دخیل انتظار ندارند. [ یادداشت ثابت - دوشنبه 92/7/30 ] [ 3:34 عصر ] [ حدیث ]
[ نظرات () ]
|
آرشیو مطالب |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |